معنی کلمه شب در لغت نامه دهخدا
روزم از دردش چون نیم شب است
شبم از یادش چون شاوغرا.ابوالعباس.شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت.رودکی.به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.رودکی.و آن شب تیره کان ستاره برفت
و آمد از آسمان بگوش تراک.خسروی.چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.فردوسی.برخساره چون روز و گیسو چو شب
همی در ببارید گفتی ز لب.فردوسی.سپیده دم که هوا بردرید پرده ٔشب
برآمد از سر که روز با ردای قصب.فرخی.چنان سیاه شب و اندکی سپید بر او
چو زنگئی که بخنده گشاده باشد لب.فرخی.چو شب رفت و بردشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.عنصری.ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.عنصری.شب از حمله روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.عنصری.