معنی کلمه شاه باز در لغت نامه دهخدا
چو شیری که برباید از جای گاو
و یا شاهبازی به رزم چکاو.فردوسی.شاهباز کلاه گمشده را
در زمستان قبا فرستادی.خاقانی.فرخ آن شاهباز کز پی صید
ساعد شه مقام او زیبد.خاقانی.هر که او شاهباز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است.عطار.آن شاهباز را دل سعدی نشیمن است.سعدی.هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آستانم.سعدی.نکنم رغبت دنیا که متاعیست قلیل
شاهبازان بگه صید نگیرند مگس.ابن یمین.که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.حافظ.رجوع به باز شود. || نجیب و سخی. شاهوار. ( ناظم الاطباء ). اما این معنی در جای دیگر نیامده است. || به مجاز شخص بلندپرواز و بلندنظر و با علو همت باشد :
شاهبازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریخته ام.خاقانی.هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آستانم.سعدی.نکنم رغبت دنیا که متاعیست قلیل
شاهبازان بگه صید نگیرند مگس.ابن یمین.که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین