معنی کلمه شاه در لغت نامه دهخدا
روز ارمزدست شاها شاد زی
بَر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.ابوشکور.چو بیند ترا کی کند کار بد
خود ازشاه ایران بدی کی سزد.فردوسی.بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.فردوسی.چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.فردوسی.اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.فردوسی.جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.عنصری.گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.عنصری.چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.عنصری.شاه چو دل برکَنَد ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.