معنی کلمه شادکام در لغت نامه دهخدا
تا بخانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام.رودکی.و یکی فرزند او را نام ثومال و سخت شادکام بود و طرب دوست داشتی.( ترجمه تاریخ طبری ).
چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بدوشادکام.فردوسی.چنین گفت کاری ،شنیدم پیام
دلم شد بدیدار تو شادکام.فردوسی.جهان بد بآرام از ان شادکام
زیزدان بدو نوبنو بد پیام.فردوسی.نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام.فردوسی.یکی مستمند باد یکی باد دردناک
یکی باد شادکام یکی باد شادخوار.فرخی.دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.فرخی.به آیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندروشادکام.عنصری.شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.منوچهری.و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم سخت نیکو شهری دیدم همه دکانهادر گشاده و مردم شادکام. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 456 ). امیر رضی اﷲ عنه حرمت وی نگاه میداشت یک روزش شراب داد و بسیار نواخت و او شادکام و قویدل به خانه بازآمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61 ).
سبک شاه مهراج دل شادکام
بزیر آمد از تخت بر دست جام.( گرشاسب نامه چ یغمائی ص 93 ).زخوشی بود مینو آباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام.اسدی.از پس دنیا نرود مرد دین
جز که بدانش نبود شادکام.ناصرخسرو.هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه و شادکام باشد... ( ذخیره خوارزمشاهی ).
بطبع اندر چون طبع سازگار
بجان اندر چون جان شادکام.بوالفرج رونی.همه همتش آنکه در ظل او
بود امت جد او شادکام.سوزنی.گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات واحباب توزان غم شادکام.سوزنی.بر مرکب نشاط دل و نزهت و سرور
بادی سوار تا ابدالدهر شادکام.سوزنی.مرغی دیدم گرفته نامه بمنقار