معنی کلمه سیمبر در لغت نامه دهخدا
چو بگذشت یک چند روز دگر
بر آن نامور دختر سیمبر.فردوسی.بفرمود تا ساقی سیمبر
بیارد می لعل با جام زر.فردوسی.گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.اسدی.نیم شبی سیمبرم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست.عطار.کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعهاکه تو از سیمبران میداری.حافظ. || کنایه از جوان که در مقابل پیر باشد. ( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ).
- سیمبر شدن ؛ کنایه از جوان شدن. ( برهان ) ( آنندراج ). رجوع به سیم شود.