معنی کلمه سیری در لغت نامه دهخدا
ولیکن ازسر سیری بود اگر قومی
بتره بازفروشند من و سلوی را.ظهیرالدین فاریابی.ایزدتعالی گندم غذای [ آدم ] کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت. ( نوروزنامه ).
یکی از حکما پسر را نهی کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. ( گلستان ).
از گلوی خود ربودن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس وقت سیری پیش سگ نان افکند.صائب. || مجازاً، بی نیازی. استغناء :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.ابوالمؤید بلخی.نیابی همی سیری از کارزار
کمربند ببسیچ وسر برمخار.فردوسی.چگونه ست کز حرب سیری نیایی
چگونه که بر جای هرگز نپایی.زینبی.
سیری. [ س َ / س ِ ] ( ص نسبی ) سیرکننده. به مجاز، نظارگی. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) :
تا سحر سیری مهتاب جمالش بودم
جامه صبر کتان بود نمی دانستم.محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).
سیری. [ ] ( اِخ ) جرفادقانی. مردی خوش طبع و در مراتب نظم قدرتی تمام داشته و در خدمت امام قلیخان حاکم فارس بسر میبرد و در هزالی اشعار نیکو دارد :
لب بر لب معشوقه نه و سینه به سینه
کز کام گذشتن روش عهد قدیم است.
مولانا سیری قطعه ای گفته و به میرزا فصیحی فرستاده و در سفر حجاز وفات یافته. این قطعه از اوست :
ای آنکه ببازار سخن طبع منیرت
بگشوده بهم چشمه خورشید دکان را
بیتی ز تو افتاده در افواه خلایق
کآن بیت دهد چاشنی قند دهان را
لیک اهل نفاقش بهم از روی تمسخر
گویند که این بیت بلندی است فلان را.( از آتشکده آذر چ شهیدی ص 212 ).رجوع به تذکره نصر آبادی ص 269 و 270 شود.