سیاهی

معنی کلمه سیاهی در لغت نامه دهخدا

سیاهی. ( حامص ) مقابل سفیدی. سیاه. ( از آنندراج ) :
بعشق اندر نهیبی زین بتر نیست
سیاهی را ز پس رنگی دگر نیست.( ویس و رامین ).حسنک... جبه ای داشت حبری رنگ با سیاهی میزد. ( تاریخ بیهقی ).
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
زآن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده.خاقانی.سیه را سرخ چون کرد آذرنگی
چو بالای سیاهی نیست رنگی.نظامی.جوان تا رساند سیاهی بنور
برد پیر مسکین سیاهی بگور.سعدی. || ( اِ مرکب ) ترجمه مداد که بدان مینویسند و این مجاز مشهور است. ( آنندراج ). مرکب. دوده. مداد. حبر. ( یادداشت بخط مؤلف ). || آنچه از دور دیده شود از اشخاص و اشیاء بی آنکه تمیز نوع آن توان داد. جنبنده ای که در تاریکی بینند و ندانند چیست یا کیست. ( یادداشت بخط مؤلف ). || تاریکی. ظلمت :
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و یا چون شب اندرسیاهی شوی.فردوسی.چو شب بر زمین پادشاهی گرفت
ز دریا بدریا سیاهی گرفت.فردوسی.چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر.عنصری.شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است و نه روزم روز.منوچهری.ترا سزدکه بود گاه نظم مدحت تو
بیاض روز و سیاهی شب و قلم محور.انوری.قرص خورشید در سیاهی شد.سعدی.- سیاهی چشم ؛ قسمت سیاه از حدقه چشم.
- سیاهی دوات ؛ مرکب تحریر. ( ناظم الاطباء ).
- سیاهی رفتن چشم ؛ تاریکی پیدا آمدن موقت در چشم بر اثر بیماری یا فرودیدن در مکانی سخت عمیق.
- سیاهی ریختن داغ ؛ سیاهی افکندن داغ. ( آنندراج ).
- سیاهی زدن . ( آنندراج ) :
چنان دریا به عکسش زد سیاهی
که راه آب را گم کرد ماهی.ملاطغرا ( از آنندراج ).- سیاهی زدن از چیزی ؛ کنایه از نازیدن و مباهات کردن. ( آنندراج ) :
تا بکی ای بوالهوس بر ما سیاهی میزنی
زود به خواهد شدن داغی که مادرزاد نیست.میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).گل ز بویت در گلستان لاف شاهی میزند
لاله از داغ تو بر گلها سیاهی میزند.محمدقلی سلیم ( از آنندراج ).- || ظاهر شدن و نمودار گشتن. ( آنندراج ) :

معنی کلمه سیاهی در فرهنگ معین

(ص نسب . ) ۱ - منسوب به سیاه ، وضعیت و کیفیت سیاه بودن . ۲ - تاریکی . ۳ - چیز تیره و نامشخص که معمولاً به علت دوری تشخیص آن دشوار است . ، ~ لشکر گروهی از مردم که تنها برای نمایش انبوهی و بسیاری جمعیت به کار گرفته می شوند.

معنی کلمه سیاهی در فرهنگ عمید

۱. تیرگی، تاری، تاریکی.
۲. [مقابلِ سفیدی] سیاه بودن.
* سیاهی لشکر:
۱. گروهی از مردم که برای نمایاندن کثرت و انبوهی لشکر جمع شوند و به کار جنگ نیایند.
۲. [مجاز] اشخاص بی خاصیت.

معنی کلمه سیاهی در فرهنگ فارسی

۱ - سیاه بودن سواد مقابل سفیدی . ۲ - تیرگی تاری مقابل سفیدی . ۳ - تاریکی ظلمت مقابل روشنی روشنایی . ۴ - مرکب دوده . ۵ - کلف لکه : سیاهی ماه . ( کلف قمر ) یا از سفیدی ماست تا سیاهی زغال . همه چیز کل اشیائ .

معنی کلمه سیاهی در ویکی واژه

منسوب به سیاه، وضعیت و کیفیت سیاه بودن.
تاریکی.
چیز تیره و نامشخص که معمولاً به علت دوری تشخیص آن دشوار
~ لشکر گروهی از مردم که تنها برای نمایش انبوهی و بسیاری جمعیت به کار گرفته می‌شوند.

جملاتی از کاربرد کلمه سیاهی

بنگر به جهان سر الهی پنهان چون آب حیات در سیاهی پنهان
یا محو شود سیاهی او زین اشک روان ارغوانی
با سیاهی ریش نتراشیده و شب تهدیدآمیز موهای آشفته
یعنی در آن هیچ سیاهی و تاریکی نیست.
خط مرا چون آن لب جان‌بخش می‌بخشد حیات از سیاهی ناز آب زندگانی می‌کشم
عشق را با تیره‌بختان التفات دیگر است برق دایم خویشتن را بر سیاهی می‌زند
ماتسورا در چندین مجموعه تلویزیونی بریتانیایی از جمله شهر هالبی، سیاهی‌لشکر، ایست‌اندرز، شیادها و دکتر هو و چند فیلم سینمایی بریتانیایی، ایفای نقش کرده‌است. او همچنین در سریال شرلوک، تهیه شده توسط بی‌بی‌سی وان و سریال مردگان متحرک، ساخت شبکه ای‌ام‌سی نقش‌آفرینی کرده‌است.
بر روی مه و مهر کلف‌هاست ولی نیست بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
جل سیاهی که دل سیاه کند گرد عبدالسلام می‌گردد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
سلام من بران خورشید شاهی که بر ماه افگند زلف سیاهی
شود سیاهیِ شب شُسته از رخِ عالَم گر آبِ روی تو را اشکِ من کند یاری
معترضان خشمگین در مصر پرچم سفارت آمریکا را پایین آورده و به آتش کشیدند و پرچم سیاهی به جای آن قرار دادند. سفیر آمریکا محل سفارت را ترک گفته و پلیس با گاز اشک‌آور و گلوله‌های پلاستیکی سعی در جلوگیری از هجوم بیشتر معترضین دارد در این میان حدود دویست نفر مجروح شدند.
چو صبح من ز سیاهی به شام مانندست چه گوییم که ز شب چند رفت یا چندست؟