سکندری

معنی کلمه سکندری در لغت نامه دهخدا

سکندری. [ س ِ ک َدَ ] ( حامص ) سکندر شدن. اسکندر گردیدن :
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند.حافظ.|| بسر درآمدن. ( غیاث ) ( آنندراج ). سرنگونی و بروی درآمدگی. ( ناظم الاطباء ).
سکندری.[ س ِ ک َ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به سکندر :
شرح قماش مصری و جنس سکندری
بر شامیانه های سکندر نوشته اند.نظام قاری.

معنی کلمه سکندری در فرهنگ معین

( ~ . ) (حامص . ) پا پیش خوردن .

معنی کلمه سکندری در فرهنگ عمید

حالت به سر درآمدن به زمین هنگام راه رفتن در اثر بند شدن پا به چیزی، به سردرآمدگی، سرنگونی.
* سکندری خوردن: (مصدر لازم ) با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن.

معنی کلمه سکندری در فرهنگ فارسی

بسر در آمدن ( اسب ) پا پیش خوردن .
منسوب به سکندر

معنی کلمه سکندری در ویکی واژه

پا پیش خوردن.

جملاتی از کاربرد کلمه سکندری

اسکندریه (به عربی: إسکندریة) شهری در استان بابل کشور عراق است که ما بین شهر بغداد و کربلا قرار دارد.در سرشماری سال ۲۰۰۸ میلادی،200000۳ نفر جمعیت داشته است.
صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند
که خاک سکندر به اسکندریست کجا کرده بد روزگاری که زیست
روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده
المنشیه یک محله در مصر است که در استان اسکندریه واقع شده‌است.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
سکندر که کرد آن عمارت گری کجا تا کجا سد اسکندری
چنین است پاسخ که بی داوری همانا که تو شاه اسکندری
و از مصر تا اسکندریه سی فرسنگ گیرند. و اسکندریه بر لب دریای روم و کنار نیل است، و از آن جا میوه بسیار به مصر آورند به کشتی و ان جا مناره است که من دیدم آبادان بود به اسکندریه.
مرغ دگر باره شد بباغ تو گوئی باز شد اندر سکندریه مقوقس
همچو اسکندری بیمن لقا همچو پیغمبری بحسن خصال
سوی میمنه رومی و بربری چو یاجوج در سد اسکندری