معنی کلمه سپند در لغت نامه دهخدا
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن کهتر.فرخی.هرکه در دل چون سپندان دانه کین تو داشت
زآن سپندان دانه خود دیدبر آتش سپند.سوزنی.همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی.خاقانی.بر سرآتش غمت چو سپند
با خروش و گداز می غلطم.خاقانی.از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندش سوختند و درگذشتند.نظامی.چنان درمیرمید از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن.نظامی.آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچکس را این کار برنیاید.عطار.یاچهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی.سعدی ( ترجیعات ).آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند درد دل مستمند.سعدی ( گلستان ).خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم.صائب.جان را سپند ساز و بر آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بیقرار شو.حزین.|| ( اِ مرکب ) مخفف سه پند. ( حاشیه برهان قاطعچ معین ). سه نصیحت. ( برهان ). سه اندرز. ( شرفنامه ).
سپند. [ س ِ پ َ ] ( اِخ ) مخفف «اسپند» که کوهی بوده است در سیستان. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ).نام کوهی هم هست. ( برهان ). نام کوهی. ( غیاث ) ( شرفنامه ). نام کوهی بوده به سیستان و در آن حصاری محکم که رعد غماز و گروهی دزدان در آن راه زنی میکرده اند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). نام کوهی است در سیستان. ( فرهنگ ایران باستان ص 79 ) ( یشتها ج 1 ص 70 ) :
بخون نریمان میان را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 233 ).تن خود بکوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.