سپردار

معنی کلمه سپردار در لغت نامه دهخدا

سپردار. [ س ِ پ َ ] ( نف مرکب ) بردارنده سپر و کسی که با خود سپر دارد. ( ناظم الاطباء ). آن که سپر جنگ دارد. سربازی که سپر در دست دارد. آنکه با سپر مسلح است. تارِس ( دهار ) :
صفی برکشیدند پیش سوار
سپردار و ژوبین ور و نیزه دار.فردوسی.بفرمود تا گیو با ده هزار
سپردارو برگستوان ور سوار.فردوسی.سپردار بسیار در پیش بود
که دلْشان ز رستم بداندیش بود.فردوسی.چنان کن که هر نیزه ور روز جنگ
سپردار باشد کمانی بچنگ.اسدی.یلی گشته مردانه و شیرزن
سواری سپردار و شمشیرزن.اسدی.

معنی کلمه سپردار در فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه مجهز به سپر است دارنده سپر .

جملاتی از کاربرد کلمه سپردار

دلی کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارم کسی تا کی سپرداری کند برگ خزانی را؟
خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد منش به داغ جگر می‌کنم سپرداری
گل فصل ربیع دولت تو سپردار ریاحین از خزان باد
از سپرداری است عاجز گرچه دست رعشه دار شمع را دست حمایت شهپر پروانه است
اگر حمایت فقرش کند سپرداری نمی گذارد کاتش ببوریا افتد
سپاهی بگرد اندرش زابلی سپردار و با خنجر کابلی
حسن را از دیده بد، شرم می دارد نگاه مهر تابان را همان پرتو سپرداری کند
نگردد چون دم تیغ زبانها از مصاف من که از گردآوری من پیش روی خود سپردارم
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری که نیستان نکند برق را سپرداری
گزین کرد هومان ز لشکر سوار سپردار و شمشیرزن سی‌هزار