معنی کلمه سپاه در لغت نامه دهخدا
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیک بختیم را بر روی او نشان است.رودکی.سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.ابوشکور.سپاهی که نوروز گرد آورد
همه نیست گردش ز ناگه شجام.دقیقی.پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.فردوسی.رده برکشیده سپاهش دو میل
بدست چپش هفتصد ژنده پیل.فردوسی.نباید که بیکار باشدسپاه
نه آسوده از رنج و تدبیر شاه.اسدی.با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.ناصرخسرو.تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.ناصرخسرو.سپاه زنگ بغیبت او [ شاه ستارگان ] بر لشکر روم چیره گشت. ( کلیله و دمنه ). || درشت. ( آنندراج ).