سپاه سالاری
معنی کلمه سپاه سالاری در فرهنگ معین
معنی کلمه سپاه سالاری در ویکی واژه
جملاتی از کاربرد کلمه سپاه سالاری
شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد که پیر به ز برای سپاه سالاری
چون تو باید سپاه سالاری کاین چنین آمد از غزات و سفر
و چند فریضه است که چون ببلخ رسیم در ضمان سلامت آن را پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و آوردن خواجه فاضل، ابو القاسم احمد بن الحسن، ادام اللّه تأییده، تا وزارت بدو داده آید و حدیث حاجب آسیغتگین غازی که ما را بنشابور خدمتی کرد بدان نیکویی و بدان سبب محلّ سپاه سالاری یافت. و نیز آن معانی که پیغام داده شد، باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد تا بر آن واقف شده آید. و بداند که ما هر چه از چنین مهمّات پیش گیریم، اندران با وی سخن خواهیم گفت، چنانکه پدر ما، امیر ماضی، رضی اللّه عنه، گفتی، که رأی او مبارک است. باید که وی نیز هم برین رود و میان دل را بما مینماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمتتر که سخن وی را نزدیک ما محلّی است سخت تمام، تا دانسته آید»
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او تو یک سواره نهای تو سپاه سالاری
بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بودهایم و از یکدیگر آزار نداریم. گفتم: حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید؟ گفت: همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژییی نیامده است و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولکن بدرود باش بحقیقت، بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش شما مرا نبینید. این نامههای نیکو و مخاطبههای بافراط و بخطّ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا بمیانه دام رسم که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان، و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر ن دارند که حاجب علی در میانه نباید ؛ و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و میگوید: همه وی است، مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومیاند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته، تا ایمن باشم، امّا تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من، محمود منسوب کنند و گویند: پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده، تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد، عزّذکره، که گناهان بسیار دارم، اما دانم که این عاجزان این خداوند- زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند؛ و باوّل که خداوند من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد و امروز بدانستم و سود نمیدارد. بآوردن محمّد، برادرش مرا چه کار بود؟
قوله: «أَرَیْناهُ آیاتِنا کُلَّها» فرعون را آیات قدرت و عجایب فطرت بظاهر وی نمودیم، امّا دیده سرّ وی از دیدن حقایق آن بدوختیم تا بما راه نبرد، و گرد در ما نگردد، که او شایسته بارگاه ما و سزای حضرت ما نیست، ما آن کنیم که خود خواهیم، آنچه مراد مشیّت ماست میدانیم، و برضا و سخط کس ننگریم، هر کرا خواهیم، بهر چه خواهیم قهر کنیم، و کس را باسرار الهیّت خویش راه ندهیم. فرمان آمد که ای خلیل تو نمرود را دعوت کن! ای موسی تو فرعون را دعوت کن! ای محمّد (ص) تو صنادید قریش را دعوت کن! شما همی خوانید و آیات معجزات مینمائید، من آن را هدایت دهم که خود خواهم، ای نمرود لعین! ای مردود شقی که دعوی خدایی میکنی، اینک پشهای فرستادم تا سزای تو در کنار تو نهد. ای فرعون طاغی باغی خویشتن بین! که نعره «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی» میزنی! اینک پارهای چوب از حضرت خود بدست موسی فرستادیم، تا قدر تو پیش تو نهد، ای صنادید قریش! و ای سروران کفر! که قصد حبیب ما کردهاید و او را از وطن خود بتاختهاید و باندیشه هلاک او از پی وی آمدهاید، و دوست ما با صدّیق در آن غار غیرت رفته، ما عنکبوت ضعیف را از غیب بشحنگی وی فرستادیم، تا دست دعاوی شما را فروبندد و سیاست قهر ربّانی بر سر شما براند، آری در راه ما گاه عنکبوتی مبارزی کند، گاه پشهای سپاه سالاری کند، گاه عصائی در صحرایی اژدهایی کند، گاه آبی فرمان برداری کند، گاه آتشی مونسی کند، گاه درختی سبز مشعله داری کند، موسی فرعون را دعوت کرد، عصاوید بیضا در وی اثر نکرد، که ناخواسته و نابایسته بود، باز سحره فرعون مست جادویی گشته و بعزّت فرعون سوگند یاد کرده بامداد همی گفتند: بعرت فرعون «إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ» و نماز دیگر میگفتند: «إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا». و گفتهاند سحره فرعون با آنکه در عین کفر بودند، با خبث جنابت نیز بودند، زیرا که سحر جایگیر نیفتد تا ساحر جنب نبود، امّا چون باد دولت از مهب لطف و کرامت بوزید نه سحر گذاشت نه ساحری، نه کفر ماند نه کافری، بامداد در جنابت کفر و انکار، شبانگاه بر جنیبت ایمان و استغفار.