سوی

سوی

معنی کلمه سوی در لغت نامه دهخدا

سوی. [ س َ وی ی ] ( ع ص ) تندرست. ( دهار ). درست اندام. ج ، سویون و اسویاء. ( مهذب الاسماء ).
سوی. ( اِ ) طرف. ( غیاث ) ( آنندراج ).صوب. ( مهذب الاسماء ). زی. جانب. جهت : جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سویها. ( تاریخ سیستان ).
عقلت یک سوست گل بدیگر سوی
بنگر بکدام جانبی مایل.ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 247 ).- بسوی ؛ بجهت. بخاطر. از برای : قول مشتمل بر زیادت از یک قول بسوی آن گفته اند تا معلوم باشد که قیاس بیرون این قولها چیزی دیگر نیست. ( اساس الاقتباس ). نه بسوی آن گفته اند که شرط قیاس آن است. ( اساس الاقتباس ). بسوی آن دوست میدارم که تقویت طبیعت و انشراح صدر و جلاء ذهن فایده میدهد. ( اساس الاقتباس ).
سوی. [ س َ وی ی ] ( ع ص ) مستقیم. راست :
گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام
یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی.سوزنی.
سوی. [ س ِ وا ] ( ع اِ ) برابر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). هموار. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59 ). عدل. || غیر. ( اقرب الموارد ). || راستاراست. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شطر. ( مجمل اللغة ) ( دهار ).
سوی. [ س َ وی ی ] ( ع ص ) راست و درست. || ( اِ ) میانه چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). وسط. ( اقرب الموارد ). || قصد. یقال : قصدت سواه ؛ ای قصدت قصده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || مکان سوی. جای با نشان و علامت. یقال : مررت برجل سوی و العدم ؛ یعنی وجود و عدم آن برابر است. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).

معنی کلمه سوی در فرهنگ معین

(اِ. ) جانب ، سو.
(سَ وِ یّ ) [ ع . ] (ص . ) برابر.

معنی کلمه سوی در فرهنگ عمید

= سو١
۱. هموار.
۲. برابر، یکسان.

معنی کلمه سوی در فرهنگ فارسی

بدی، شر، آفت، فساد، اسوائ جمع، مستوی، هموار، برابر، یکسان، میانه، اسویائ جمع
( صفت ) برابر یکسان هموار جمع : اسوبائ .
راست و درست میانه چیزی قصد یقال قصدت سواه ای قصدت قصده مکان سوی

معنی کلمه سوی در دانشنامه عمومی

سوی (شهرستان قره سو). سوی ( به لاتین: Savay ) یک منطقهٔ مسکونی در قرقیزستان است که در شهرستان قره سو ( قرقیزستان ) واقع شده است. سوی ۳٬۳۳۶ نفر جمعیت دارد و ۷۸۰ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.

معنی کلمه سوی در ویکی واژه

برابر.
جانب، سو.

جملاتی از کاربرد کلمه سوی

بوی تو ره نماید ما را به سوی تو مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
سپس رو سوی قبله آورد مرد برآورد از سینه آوا به درد
هر آنکو مصطفا را یافت بیشک بسوی مصطفا بشتافت بیشک
گل سوی فاخته اشارت کرد: هین نوایی که وقت کار آمد
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو
از دل و جان شوی ورا طالب سوی او میل تو شود غالب
چو بشنید آن شیر با گیر و دار روان شد سوی آن ده و آن حصار
که پیدا شد آن فر شاپور شاه تو از هر سوی انجمن کن سپاه
گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی بیرون شوی از قافلهٔ دیو ستمگار