معنی کلمه سوک در لغت نامه دهخدا
- سوک ریش ؛ کوسه ریش. کوسه و آن شخصی باشد که چند موی بر سر زنخ داشته باشد و معرب آن کوسج است. ( برهان ).
|| ( اِ ) داسه غله و خسهای نوک تیز که برسر خوشه گندم و جو و جز آن باشد. ( ناظم الاطباء ). داسه گندم و جو و آن خسها سرتیز که سرهای خوشه گندم و جو باشد. ( برهان ) :
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک و خوشه جو باد آژده.؟ ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ). || خارتیغ :
ای همچو مهین مار بدآویز خشوک
پرزهر چه ماری و چه ماهی همه سوک.سوزنی.|| خوشه غله. ( ناظم الاطباء ). خوشه گندم و جو. ( برهان ).
سوک. [ س َ ] ( ع مص ) مالیدن چیزی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || مسواک کردن. ( آنندراج ). مالیدن دندانهای خود را بمسواک. ( ناظم الاطباء ).
سوک. ( اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 511 تن سکنه. آب آن از قنات ، محصول آنجا غلات ، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).