معنی کلمه سوار در لغت نامه دهخدا
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز وگرد نستوه.رودکی.و یکی باره دارد [ شهر حلب ] که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. ( حدود العالم ).
یکی بارگی ساختند آهنین
سواری ز آهن و ز آهنش زین.فردوسی.سواری فرستاد نزدیک فور
که او را بخواند بگوید ز دور.فردوسی.از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار.فردوسی.زبامدادان تا نیمروز حاجب او
میان دشت همی گشت با هزار سوار.فرخی.نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.عنصری.شاه ابوالقاسم ابن ناصر دین
آن نبرده ملک نبرده سوار.عسجدی.مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مردسوار.منوچهری.دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. ( تاریخ بیهقی ). امیر از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار. ( تاریخ بیهقی ). و خود با بندویه و... با جماعتی اندک سوار مجرد بیک اسپ فرات عبره کردند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 100 ).
سواران تازنده را نیک بنگر
درین پهن میدان ز تاری و دهقان.ناصرخسرو.اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد.مسعودسعد.چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.معزی.میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نبیند بچابکی.سوزنی.خوش سواریست عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیراوقات.خاقانی.