معنی کلمه سهیل در لغت نامه دهخدا
ز سر تا بپایش گلست و سمن
بسرو سهی بر سهیل یمن.فردوسی.تا بتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر.فرخی.از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم.لامعی.رخشنده تر از سهیل و خورشید
بوینده تر از عبیر و عنبر.ناصرخسرو.طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن.مسعودسعد.در دیار تو نتابد آسمان هرگز سهیل
گر همی بایدسهیلت قصد کن سوی یمن.سنائی.چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب.حسن متکلم.گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.خاقانی.چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی.نظامی.نور ادیمت ز سهیل دل است
صورت و جان هر دو طفیل دل است.نظامی.ز باریدن برف وباران و سیل
بلرزش درافتاد همچون سهیل.سعدی.
سهیل. [ س ُ هََ ] ( اِخ ) ابن عمروبن عبدشمس از بنی عامر ازلوی. خطیب قریش و یکی از بزرگان دوره جاهلیت بود. در جنگ بدر اسیر شد و اسلام آورد. نخست بمکه سپس بمدینه سکونت اختیار کرد. وی بسال 18 هَ. ق. درگذشت. ( از اعلام زرکلی ج 1 ص 397 ).