معنی کلمه سنی در لغت نامه دهخدا
سنی. [ س َ نی ی ] ( ع ص ) رفیع. بلند. ( آنندراج ) ( غیاث ). مرد رفیع. ( برهان ). بلند. ( منتهی الارب ). بزرگ. گران قدر :
هست او شریف و همت او همچو او شریف
هست او سنی و همت او همچو او سنی.منوچهری.خدایگانا همواره قدر و همت تست
یکی سنی و رفیع و یکی بلند و خطیر.مسعودسعد.محلش سنی باد و دولت هنی
جهانش رهی باد و گردون غلام.مسعودسعد.و منزلت رفیع و درجت منیف و رتبت سنی او انحطاط و انحدار نپذیرد. ( سندبادنامه ص 27 ). سلطان را آن فتح سنی و نجح هنی تمام گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و عواید جسیم بنواخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق رافهمی کنی.مولوی.پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت می زنی.مولوی.من فقیرم از زر و از سر غنی
صدهزاران سر خلف داد آن سنی.مولوی.|| روشن و تابان. ( غیاث ) ( آنندراج ).
سنی. [ س ُن ْ نی ] ( اِ ) نوعی از ماهی باشد در ملتان و گوشت آن بغایت لذیذ میشود. ( برهان ) ( آنندراج ) ( فهرست مخزن الادویه ).
سنی. [ س ُن ْ نی ] ( ص نسبی ) اهل سنت و جماعت. ( برهان ). منسوب به سنت. مقابل شیعی :
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.منوچهری.وین سنّیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند.ناصرخسرو.سنیان گویند که حاشا و کلا بلکه این دست و پا محسوس سخن گوید. ( فیه ما فیه چ دانشگاه ص 107 ). سنیان گویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید. ( فیه مافیه دانشگاه ص 113 ).
سنی. [ س ُن ْ نی ] ( ص نسبی )منسوب به سنت که ضدّ بدعت باشد. ( الانساب سمعانی ).
سنی. [ س ِ ] ( اِ ) مخفف سینی است و آن خوانی باشد که از طلا و نقره و مس و برنج سازند. ( برهان ) ( آنندراج ). || ریم آهن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( الفاظ الادویه ).