معنی کلمه سندی در لغت نامه دهخدا
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر.ناصرخسرو.به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فرّ او
ز ترک و رومی و هندی و سندی ، گیلی و دیلم.ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 269 ).
سندی. [ ] ( اِ ) اسم هندی نخل بری و بی ثمر است که تنه آنرا بریده ظرفی بجای آن نصب بنمایند و بمرور یک شبانه روز در آن رطوبت جمع کرده پس برداشته بیاشامند، شیرین طعم و اگر یک دو روزه بماند و کف بکند مسکر میشود و از مطلق آن مراد نزد اهل هند آن رطوبت مجتمع مسکر است. ( فهرست مخزن الادویه ). شرابی است که از درخت نارجیل بهم میرسد. ( از تحفه حکیم مؤمن ).
سندی. [ س ِ ] ( اِخ ) گاهی سند گویندو از آن کشاجم را خواهند. و حال آنکه کشاجم شاعر و ادیب و کاتب معروف پسر سندی بن شاهک صاحب الحرس است.
سندی. [ س ِ ] ( اِخ ) ابن شاهک داروغه بغداد که دخیل در شهادت موسی بن جعفر علیه السلام است. و سندی بن شاهک وی را زهر داد. رجوع به حبیب السیر، تاریخ اسلام ص 93، 194، ابن الندیم ، البیان و التبیین ج 2 صص 261 - 262 و ج 3 ص 80، 218 و عقدالفرید، الوزراء و الکتاب ص 129 شود.
سندی. [ س ِ ] ( اِخ ) ابن صدقه کاتب به عربی شعر گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. ( ابن الندیم ).
سندی. [ س ِ ] ( اِخ ) ابن علی وراق دکان او در طاق زبل ( ظاهراً به بغداد؟ ) و وراق اسحاق ارجانی بن ابراهیم موصلی بوده و گویند که کتاب اغانی کبیر را او کرده و نسبت او را به اسحاق داده است. ( از ابن الندیم ). رجوع به الاوراق صولی ص 229 و 231 شود.
سندی. [ س َن ْ ن ِ ] ( اِخ ) ابن محمدبن عبدالهادی تتوی ( مدنی ) ابوالحسن ، نورالدین سندی. فقیه حنفی. عالم در حدیث و تفسیر و عربی. اصل وی از سند و محل تولدش نیز در همین محل است و بمدینه تا زمان وفات مسکن گزید و بسال 1138 هَ. ق. درگذشت. او راست : حاشیه بر سنن ابن ماجه. شرح سنن ادبی داود. حاشیه بر صحیح بخاری. حاشیه بر مسند امام احمد. حاشیه برسنن کبیره غسانی. حاشیه بر بیضاوی. و غیر ذلک. ( اعلام زرکلی ج 3 ص 938 ). رجوع به معجم المطبوعات شود.