معنی کلمه سنت در لغت نامه دهخدا
ره راست آنرا شناس از جهان
که بر سنت احمد مصطفی است.ناصرخسرو.سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن درازآهنگ.ناصرخسرو.گر ترا یاران زهاد و بزرگانند
چون تو بر سیرت و بر سنت دیوانی.ناصرخسرو.و میخواهد تا بیمارپرستی در میان امت تو سنتی گردد. ( قصص الانبیاء ).
بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه
بدو دولت شده عالی بدو ملکت شده والا.مسعودسعد.چو من بسنت در طاعت تو دارم تن
فضایل تو بمن بر فریضه کرد ثنا.مسعودسعد.کآنکه رست از رسم و آئین گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبی مرحبا.سنائی.شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد.سوزنی.سنت شاعرنوازی پادشاه دین نهاد
ای همه شاهان دنیا مر غلامش را غلام.سوزنی.سنت عشاق چیست برگ عدم ساختن
گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن.خاقانی.خوانچه کن سنت مغان می را
وز بلورین رکاب می بگسار.خاقانی.بر این لازم آمد بموجب شریعت و فتوت و سنت مروت بدفع آن کوشیدن. ( سندبادنامه ص 323 ).
تا با تو بسنت نظامی
سلطان جهان کند غلامی.نظامی.هرکه بنهد سنت بد ای فتی
تا درافتد بعد او خلق از عمی.مولوی.هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی.مولوی.نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند.مولوی.این است جزای سنت نیک
ور عادت بد نهی تو دانی.سعدی. || احکام و امر و نهی خدای تعالی. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). فرض. فریضه. واجب. لازم. احکام دین. راه دین. شریعت :
فرض ورزید و سنت آموزید