معنی کلمه سنان در لغت نامه دهخدا
همی بستد سنان من روانها همچو بویحیی
همی برشدکمیت من بتاری همچو کراتن.فرقدی.همی سر آرد بار آن سنان نیزه او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.دقیقی.بگرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان یل سرفراز.فردوسی.زمین سر بسر گفتی از جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است.فردوسی.سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست.فردوسی.چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.عنصری.آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه خطی که سنانست.منوچهری.شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.ناصرخسرو.سنان تست قدر گر مجسم است قدر
حسام تست قضا گر مصورست قضا.مسعودسعد.رستم فضل را ز هند هنر
هم سنان هم رماج بفرستد.خاقانی.آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن.خاقانی.سمندش گرچه با هر کس بزین است
سنان دور با شش آهنین است.نظامی.خصم نفست گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد.عطار.دیده تنگ دشمنان خدای
به سنان اجل سپوخته به.سعدی. || تیزی هر چیز. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) :
اگر تنم به زبان موی میکند به ثناش
بجای موی سنان بر مسام او زیبد.خاقانی. || سرهر چیز. ( آنندراج ) :
درخشیدن تیغهای بنفش
با براندرآمد سنان درفش.فردوسی.گویی شرری که جست از انگشت
هندو بهوا سنان برانداخت.خاقانی.سنان در سنگ رفت و دسته درخاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.نظامی.|| فسان که تیغ بر آن تیز کنند. ( غیاث ). فسان. ( نصاب الصبیان ). || سر عصا. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).
سنان. [ س َ ] ( اِخ ) دهی است سه فرسخ میانه جنوب و مشرق شهر فسا است. ( فارسنامه ناصری ). نام محلی کناره راه شیراز به جهرم میان فسا و دره زهری در 164000 هزارمتری شیراز. ( یادداشت بخط مؤلف ). شهرکی است بناحیت پارس از میان پساو داراگرد، آبادان. ( حدود العالم ).