معنی کلمه سموم در لغت نامه دهخدا
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.خسروانی.جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی.منوچهری.دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر رانسیم.اسدی.عنف و لطف تو بهر وقت خزانست و بهار
خشم و عفو تو بهرحال سموم است و صباست.مسعودسعد.که نسیم صبای لطف تو شد
شب و روز مرا سموم و حرور.مسعودسعد.آن کز نسیم تف سموم سیاستش
خون در عروق فتنه ز خشکی چو روین است.انوری.در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دور از سموم غصه بگلشن درآورم.خاقانی.در سموم ستم و حرور حوادث و انیاب نوایب روزگار مرفه و منعم اند. ( سندبادنامه ص 118 ). در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. ( گلستان چ یوسفی ص 141 ).
- باد سموم ؛ باد گرم ، باد سموم بادی است که در بیابانهای سوخته گذشته باشد و بخار دودناک که از زمین برخیزد با وی یار باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). باد سموم آن باشد که هرچه بگذرد بسوزد و هلاک کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) :
ز تف دهانش دل خاره موم
ز زهر دمش باد گیتی سموم.اسدی.از آن خاک جوشان باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم.نظامی.
سموم. [ س ُ ] ( ع اِ ) ج ِ سم. یعنی زهرها. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
سر حد بادیه ست روان پاش بر سرش
تریاق روح کن ز سموم معطرش.خاقانی.سموم افاعی ظلم را بتریاق دواعی انصاف تدارک میکنند. ( سندبادنامه ص 118 ).
رجوع به سم شود.