معنی کلمه سلامی در لغت نامه دهخدا
سلامی. [ س َ / س ِ ] ( اِ ) هدیه و پیش کشی که بشخص بزرگ میدهند. ( ناظم الاطباء ). || سلامانه. ( آنندراج ). || پول مساعده و پیشکی. || وجه پیشکی که کشاورز بحاکم میدهدبرای گرفتن اراضی. || پیشکی که کشاورز بزمین دار میدهد از جهت بناکردن خانه. ( ناظم الاطباء ).
سلامی. [ س ُ ما ] ( ع اِ ) استخوان سپل شتر. || استخوان انگشت دست و پا. ج ، سلامیات. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). استخوان انگشت. ( مهذب الاسماء ). || باد جنوب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
سلامی. [ س َ ] ( اِخ ) قصبه مرکز دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه ، دارای 1113 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات ، پنبه ، زیره است. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی دارای دبستان است. از آثار قدیمه قلعه خرابه ای دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
سلامی. [ س َ ] ( اِخ ) مولانا سلامی از جمله شعرای سلطان یعقوب خان است و مردی سلامت دوست و طبیعت او خوبست و این مطلع از اوست :
ز تیرت گر شکایت کردم ای یار
دلم پر بود از او معذور میدار.( مجالس النفایس ص 311 ).
سلامی. [ س َ ] ( اِخ ) مولانا سلامی از اردبیل است پسر صدرالدین خان معصوم بیک بود و بتقطیع؟ و نزاکت بیشتر میل داشت تا به روستایی. با کمال آرایش در حاشیه مجالس شعرا حضور می یافت شعر میخواند. از قضا روزی با عده ای از شعرا بخصوص با مولانا حزینی گیلانی صحبت شاعرانه میکردیم. در این اثنا مولانا سلامی داخل شد و شروع کرد بفتح باب کردن برای دخل شعر حزینی از روی تعجب پرسید شما شاعرید اسمتان چیست ؟ گفت آری بیتهای مشهوری داریم. حزینی گفت جسارت میکنم پس فلاکتتان کو؟ یاران در شگفت شدند ولی بمولانای مذکور فرقی نکرد و چون خجالت نمی کشید بنا کرد بشعر خواندن این بیت از اوست :
هجران بدان رسید که هرچند میدهم
دل را بوصل مژده تسلی نمیشود.( از مجمع الخواص ص 279 ).
سلامی. [ س َ می ی ] ( اِخ ) از اهل بطحیه به عربی شعر میگفته دیوان او نزدیک دویست ورقه است. ( ابن الندیم ).
سلامی. [ س َ ] ( اِخ ) ابوالفضل محمدبن احمدمعروف به حاکم الشهید وی از 331 تا 335 هَ.ق. وزارت نوح بن نصر سامانی را داشته. ( فرهنگ فارسی معین ).