معنی کلمه سقف در لغت نامه دهخدا
ز بهر سقف عدوی سپید دستش دان
که شب ز چهره گلیم سیاه برسازد.مجیرالدین بیلقانی.چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست
چون نان تو موری نخورد مائده چیست.خاقانی.رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را.خاقانی.سقف گردون کو چنین دائم بود
نز طناب و استنی قائم بود.مولوی.هریکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق بر هوا.مولوی.شنیدم که مردی غم خانه خورد
که زنبور در سقف او لانه کرد.سعدی.از صحن خانه تا بلب بام از آن من
از سقف خانه تا به ثریا از آن تو.وحشی بافقی.- سقف آسمان سوراخ شدن ؛ کنایه از واقعه عظیم و حادثه. ( مجموعه مترادفات ص 365 ).
|| آسمان. || ( مص ) پوشیدن خانه. ( منتهی الارب ).
سقف. [ س َ ق َ ] ( ع مص ) دراز شدن و کوژ شدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِمص ) درازی با کژی. ( منتهی الارب ).
سقف. [ س ُ ق ُ] ( ع اِ ) ج ِ سقف. رجوع به سقف شود. ( منتهی الارب ).
سقف. [ س ُ ق ُ ] ( معرب ، اِ ) مخفف اسقف است که قاضی ترسایان و حاکم و مهتر ایشان باشد. ( برهان ) :
چو خسرو برفت از برش چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی.فردوسی.سقف گفت ما بندگان توایم
نیایشگر پاک جان توایم.فردوسی.|| زاهدی که خود را بجهت ریاضت نفس بزنجیر آویزد. ( برهان ) ( آنندراج ).