سطرلاب

معنی کلمه سطرلاب در لغت نامه دهخدا

سطرلاب. [ س ُ طُ ] ( معرب ، اِ ) اصطرلاب. ( آنندراج ) ( غیاث ). به یونانی مخفف اسطرلاب است و آن آلتی باشد از برنج که بدان ارتفاع آفتاب گیرند. ( برهان ) :
سطرلاب دوری که فرزانه ساخت
بر آئین آن جام شاهانه ساخت.فردوسی.منجم ببام آمد از نورمی
گرفت ارتفاع سطرلابها.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 5 ).نسخه ٔطالع و احکام بقاکاصل نداشت
هم بکذاب سطرلاب مگر بازدهید.خاقانی.چشمه خورشید لطف بلکه سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم.خاقانی.رجوع به اسطرلاب و اصطرلاب و صطرلاب شود.

معنی کلمه سطرلاب در فرهنگ معین

(سُ طُ ) نک اسطرلاب .

معنی کلمه سطرلاب در فرهنگ عمید

= اسطرلاب

جملاتی از کاربرد کلمه سطرلاب

معمولاً اسطرلاب را از برنج می‌سازند ولی بعضاً هم از مس استفاده شده‌است.
وی با استفاده از دانش خود و مهارتهای فلزکاری خود اسطرلاب را به بهترین شکل خود ساخت که تا قرن ۱۶ میلادی توسط همه مسافران و کاروان استفاده میشد و آنرا صفحه مینامیدند.
تا کند حکم کواکب چون منجم از رصد تیر پیر چرخ را از مهر اسطرلاب داد
رسالة فی الساعات المعمولة علی صفائح الاسطرلاب
چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح گوهر گنج حیات بل‌که کلید کرم
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
گرفته دیده جویا ارتفاع طالع دل را ببین در پنجهٔ مژگانم اسطرلابی اشکم
به کلک فکر، کشاف حقایق رصد بند سطرلاب دقایق
که گر منجم بر وی شود چنان بیند بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب
به کی مانم به کی مانم که سطرلاب جهانم همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
سبزه از بس که رشته با هم بافت چون سطرلاب سبز بر هم تافت
به چه می نازی ای فقیه سفیه استر لابه به ز اسطرلاب
ابوعبدالله محمد بن ابراهیم فزاری (درگذشتهٔ ۷۹۶ یا ۸۰۶ میلادی) منجم و مترجم و تکمیل کننده اسطرلاب بود.