معنی کلمه سری در لغت نامه دهخدا
او را سزد امیری او را سزد شهی
او را سزد بزرگی و او را سزد سری.فرخی.گرچه مرا اصل خراسانی است
از پس پیری و مهی و سری.ناصرخسرو.سوزنی مدح گوی مجلس او
که سری داشت بر سر اصحاب.سوزنی.بر آسمان زمین بخارا کند سری
تا اندروست نجم کله دوز را مقام.سوزنی.گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا باید جهنم پروری.مولوی.|| ( ص نسبی ، اِ ) چیزی را گویند از آهن که در روز جنگ بر سر اسب بندند. ( برهان ) ( جهانگیری ). چیزی از آهن است که روز جنگ بر اسپ بندند تا از زخم حربه محفوظ ماند و آن را به ترکی قشفه گویند. ( آنندراج ). || سرای که خانه باشد.( برهان ). سرای. ( جهانگیری ) ( آنندراج ).
سری. [ س َ ری ی ] ( ع اِ ) جوی خورد که بجانب خرمابنان رود. ج ، اسریه و سُریان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). جوی خرد. || ( ص ) مرد شریف. مهتر. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). مهتر و جوانمرد و سخی. ( منتهی الارب ).
سری. [ س ُ را ] ( ع مص ) شب روی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بشب رفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). سریان. سریة.
سری. [ ] ( اِخ ) مولانا... پسر علی شهاب است و جوانی ابدال وش ، خوش شیرین کار است ، و گفتار او نیز چون کردار او شیرین است و دلپذیر است و این مطلع از اوست :
بود در دعوی بابرویت مه تو تیز و تند
دیدن خورشید رویت ساخت او را گرد و غند.( مجالس النفائس ص 240 ).رجوع به مجالس النفائس ص 17 و 67 شود.
سری. [ س َ ] ( اِخ ) نام یکی از اولیأاﷲ است مشهور بسری سقطی. ( برهان ) ( آنندراج ) :
چون سری بی سر شد اندر راه او
بر سریر سروران شد جای او.( مثنوی ).رجوع به سری سقطی شود.
سری. [ ]( اِخ ) ابن احمدبن سری الکندی الرفاء الموصلی شاعر معروف و مشهوری است که دیوان ابی الفتح کشاجم را استنساخ کرده است وی در حدود سال 360 درگذشته است. ( از روضات الجنات ص 308 ). رجوع به معجم الادباء ج 4 ص 226 شود.
سری. [ س َ] ( اِخ ) ابن منصور معروف به ابوالسرایا. رجوع به ابوالسرایا و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 361 و 362 شود.