جملاتی از کاربرد کلمه سرگرای
سبک تیغ شهزاده شد سرگرای زمین شد پر از پیکر و دست و پای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر سر فدا کرده به پیش نیزههای سرگرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
پیاده پس پیل کرده به پای ابا نه رشی نیزهٔ سرگرای
به رستم چنین گفت کای سرگرای چرا تیز گشتی به پردهسرای
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال زانک گُرزِ گاوسارش سرگرایی میکند
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
نشسته چار حریفند شاهد و شیرین بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند
چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق چندانش باده ده که شود مست و سرگرای