معنی کلمه سرنامه در لغت نامه دهخدا
سرنامه را نام او تاج گشت
بفرش دل تیره چون عاج گشت.فردوسی.سرنامه کرد آفرین بزرگ
به یزدان پناهش ز دیو سترگ.فردوسی.سرنامه روزگار خواندم
عنوان وفا بر آن ندیدم.خاقانی.شاید ار سرنامه وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن.خاقانی.سرنامه عشق کشتن آمد
سرنامه خلق زندگانی.خاقانی.ای زهره و مشتری غلامت
سرنامه نامه جمله نامت.نظامی.