معنی کلمه سرشک در لغت نامه دهخدا
ای آنکه غمگنی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری.رودکی.سرشک دیده به رخسار تو فروبارد
هر آنگهی که بر آماجگاه او گذری.عماره مروزی.ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.فردوسی.عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب
دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب.منوچهری.رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه سرشک.عنصری ( از لغت فرس اسدی ).ببارید بر چهره چندان سرشک
که زان آمدی ابر و باران برشک.شمسی ( یوسف و زلیخا ).تیر جفایت گشاده راه سرشکم
تیغ فراقت دریده پرده رازم.خاقانی.سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش از زر و چو زر از که برآورید.خاقانی.به سرشک تر و خون جگرم
بسته بیرون و درون دهنت.خاقانی.چو دختر آمدم ازبعد این چنین پسری
سرشک چشم من از چشمه ارس بگذشت.خاقانی.گر چشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من برو ریز.نظامی.ز مژگان خون بی اندازه میریخت
بهر نوحه سرشکی تازه میریخت.نظامی.این چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
گرد کشتی بقا گرداب منکر یافتم.عطار.سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم بغفلت گذشت ای دریغ.سعدی.سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بروی
شکایت از که کنم خانگی است غمازم.حافظ.سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد.حافظ. || مطلق قطره را گویند عموماً و قطره باران. ( برهان ). قطره باران و قطره هر چیز. ( لغت فرس ) :
زان می که گر سرشکی از آن درچکد به نیل
صد سال مست باشد از بوی آن نهنگ.رودکی.هوای ترا زآن گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی.