معنی کلمه سرشتن در لغت نامه دهخدا
همه تعریف همی خواند از این جای خراب
آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 40 ).عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی
سنبل به عنبر تربر سر همی سرشتی.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 471 ).بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و آن را به چیزی که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده ست سرشتن نتوانم.خاقانی.خاک چهل صباح سرشتی بدست صنع
خود بر ثنای لطف براندی ثنای خاک.خاقانی.هرکه یقین را به توکل سرشت
بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت.نظامی.خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه ما را نوشتی.نظامی.چنانش بر او رحمت آمدز دل
که بسرشت بر خاکش از گریه گل.سعدی.یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زآن گل گور خشت.سعدی.بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت.حافظ. || خلق کردن. ایجاد کردن. به تکوین آوردن :
بار خدایا اگر ز روی خدایی
طینت انسان همه جمیل سرشتی.ناصرخسرو.|| ورز دادن : پاکیزه و بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وی باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و کرسنه تازه بگیرند و آرد کنند و آن را [ اسقیل پخته را ] بدین آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).