سرسری

معنی کلمه سرسری در لغت نامه دهخدا

سرسری. [ س َ س َ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) سخنی و کاری که بی اندیشه و تأمل کنند و بگویند. ( رشیدی ). کنایه از کارو سخنی باشد که بی تأمل و اندیشه بکنند و بگویند. ( انجمن آرا ). کنایه از کار بی تأمل و سخن بیفکر. ( برهان ). بی تأمل در فکر و سخن. ( آنندراج ) :
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.خاقانی.فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری.نظامی.این سخن از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مضیق.مولوی.و نگر تا این سخن سرسری نشنوی که از دریافت سعادت محروم بمانی. ( جامع الیقین ). || زبون. ( رشیدی ). || بیهوده. خام. ( برهان ). سطحی. باطل. بی تأمل. بی اندیشه. نسنجیده. بی اساس :
نشست اندر ایران به پیغمبری
به کاری چنین یافه و سرسری.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 1502 ).یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران به دعوی پیغمبری.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 2501 ).دین به تقلید تو پذرفته ای
دین به تقلید بود سرسری.ناصرخسرو.سخنهای حجت به حجت شمر
که قولش نه بیهوده و سرسری است.ناصرخسرو.مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه سرسری است.ناصرخسرو.ور به طواف کعبه اند ازسر پای مردمان
ما و تو و طواف دیر از سر جان نه سرسری.خاقانی.برسر تیغ عشق سر بنهم
گر پی سرسری توانم شد.خاقانی.یکبارگی چو عارض خوبان به خط مرو
گر خامه وار وصف تو کردیم سرسری.ظهیرالدین فاریابی.آن عشق نه سرسری خیال است
کآن را ابدالابد زوال است.نظامی.سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی داوری نیست.نظامی.چون کار این عالم سرسری نمی باید کردن که سرسری حاصل نمیشود. مسلمانی را نمیدانم که چنین کار بس مانده است که سرسری حاصل شود. ( معارف بهأولد ). چون آفتاب روشن شد که دعوی او سرسری بود. ( جهانگشای جوینی ). الا آنکه به سرسری و هوسناکی به این راه قدم گذارده. ( فیه مافیه ).
سر در سر هوا و هوس کرده ای به آز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری.سعدی. || کار آسان.( برهان ). سهل. ( رشیدی ) :

معنی کلمه سرسری در فرهنگ معین

( ~. سَ ) (ص نسب . ) بی تأمل ، بدون فکر کردن .

معنی کلمه سرسری در فرهنگ عمید

۱. کاری که بی تٲمل و از روی سستی و سهل انگاری انجام داده شود.
۲. سخن یاوه، بیهوده، و نسنجیده.

معنی کلمه سرسری در فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) کار بی تامل سطحی . ۲ - بیهوده و نسنجیده : سخن سرسری . ۳ - فرو مایه . ۴ - از روی عدم تامل : سرسری کارش را تمام کرد و رفت .

جملاتی از کاربرد کلمه سرسری

واسطه ی عاشقی جنبشِ دردی بود عاشقِ بی درد را عشق بود سرسری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من سرگشته حوادث این دهر سرسری
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم سیاهی کرده‌ام چون کاسهٔ شیری‌ به تاریکی
از سر سر در گذر چون عاشقان عشقبازی نیست کار سرسری
صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب در پا فتاده باشد چون نقش سرسری
در وصف دست تو نتوان رفت سرسری خود چون نهند سرسری اندر بحار پای
ما که و اختیار چه، کاین شجره است آن ما بد پسران خانه کن، باد سران سرسری
خالی روان او ز هوسهای بیهده فارغ زبان او ز سخنهای سرسری