سردفتر

معنی کلمه سردفتر در لغت نامه دهخدا

سردفتر. [ س َ دَ ت َ ] ( اِ مرکب ) متصدی کل. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( بهار عجم ). || آیت. نمونه :
در جهانگیری چون سنجر سردفتر باش
که مرا همچو معزی ز تو سردفتر خاست.
لطیف الدین زکی مراغه ای ( از لباب الالباب ج 2 ص 377 ).
|| فهرست. || خلاصه. || صاحب منصب حکومت. || نویسنده ومحرر. || محاسب. || سرنوشت و عنوان. ( ناظم الاطباء ). || دیباچه و مقدمه. ( منتهی الارب ). || عنوان. سرلوحه. دیباچه :
همه سردفتر مدایح او
شعر مسعودسعد سلمان باد.مسعودسعد.سردفتر معایب عالم سهیل شد
همچو ورا از این سردفتر همی کنم.سوزنی.دیوان عمر تو ز فنا بی گزند باد
ای ملک را بقای تو سردفتر آمده.خاقانی.بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سردفتر آفتاب.خاقانی.سردفتر آیت نکویی
شاهنشه ملک خوبرویی.نظامی ( از بهار عجم ).سالار خیل خانه دین حاجب رسول
سردفتر خدای پرستان بی ریا.سعدی.که مجمل آن مفصل و سردفتر آن مجموع تزجیةالایام طالب علمی بود. ( ترجمه محاسن اصفهان ).
صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که سردفتر دیوان باشد.صائب ( از آنندراج ). || آنکه دفتر اسناد رسمی را اداره کند. مدیرو مسئول دفترخانه. ( فرهنگ فارسی معین ). در محاضر رسمی ، متصدی و مسئول و رئیس دفتر.
- سردفتر آفرینش ؛ اشاره به حضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه سردفتر در فرهنگ معین

(سَ. دَ تَ ) (اِمر. ) مدیر و مسئول دفترخانة اسناد رسمی .

معنی کلمه سردفتر در فرهنگ عمید

۱. صاحب دفتر اسناد رسمی که اسناد را ثبت و امضا می کند.
۲. [قدیمی، مجاز] اولین نفر گروه، رهبر.

معنی کلمه سردفتر در فرهنگ فارسی

صاحب دفتراسنادرسمی که اسنادراثبت کنند
متصدی کل یا آیت نمونه یا خلاصه
( صفت ) شغل و عمل سردفتر .

معنی کلمه سردفتر در ویکی واژه

مدیر و مسئول دفترخانة اسناد رسمی.

جملاتی از کاربرد کلمه سردفتر

بعد او مسندنشین باشد حسین تشنه لب زانکه او اهل شهادت جمله را سردفتر است
رئیس دادگاه وی محمد محمدی گیلانی بود و اسدالله لاجوردی در آن جلسات حضور داشت. مهدوی دامغانی در دفاع از خود گفته بود به عنوان رئیس کانون سردفتران اختیاری برای دستور به آنها برای اعتصاب نداشته است. او تنظیم اسنادی برای محمدرضا پهلوی و فرح دیبا و برگزاری جشن تولد شاه را پذیرفت اما عرض اخلاص به شاه را رد کرد.
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من
بمجنونی شدم سردفتر عشق زمام عقل شد کلی ز دستم
تو باشی پیشوا و مهتر قوم تویی در مملکت سردفتر قوم
تا نام تو سردفتر معنی ست رقم را برفرد بیان، سجده ضرور است قلم را
سر سردفتر شیرین سخنان قدسی رفت تلخ در کام جهان شد شکرستان سخن
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگرست چون ظفر لشکر کشد اقبال تو سردفترست
شعری که حسین ای جان در وصف تو پردازد هر بیت از او شاید سردفتر دیوان‌ها
خط تو سردفتر یاقوت شد صفوت او جوهر یاقوت شد
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست