معنی کلمه سردستی در لغت نامه دهخدا
ای صاف شراب فتنه را خاک تو درد
سردستی ما قلندران خواهی خورد.میر الهی همدانی ( از آنندراج ). || ( ص نسبی ، اِ مرکب ) کنایه از کاری بود که زود و فی الحال کنند. ( انجمن آرا ) ( رشیدی ). بعجله. به شتاب زدگی : و جوانی عظیم زیبا بود و اسب و ساخت نیکو داشت اما شاه و آن دیگران همه سردستی آمده بودند چهارصد مرد بودند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
چو من گنجی که مهرم خاک بشکست
به سردستی نیایم بر سر دست.نظامی.نیاورد به تو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا از میان جان دارد.کمال الدین اسماعیل.سردستی است شعرم زیرا که می نداد
افکار فکر بر حسب اختیار دست.کمال الدین اسماعیل. || ماحضر یعنی آنچه حاضر باشد. ( غیاث ) ( شرفنامه منیری ) :
باده ای چند خورد سردستی
سوی صحرا شد از سر مستی.نظامی ( هفت پیکر ص 71 ).- بشقاب سردستی ؛ ظرف ماحضر.
|| قسمتی از گوشت دست گاو و گوسفند. || سخنی که زود و بی تأمل گویند. ( از آنندراج ).