معنی کلمه سرد در لغت نامه دهخدا
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز برون سو باد سرد بیمناک.رودکی.بدین چاه در آب سرد است و خوش
بفرمای تا من بوم آب کش.فردوسی.تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد
سرد بود لامحاله هرچه بود سرد.منوچهری.گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.منوچهری.برنشست روزهای سخت صعب سرد... ( تاریخ بیهقی ).
سرد است هوا هر دم پیش آر می و آتش
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد.خاقانی. || بی مزه. بی لذت و ناپسند و ناگوار و بی اصل و بی ته. ( ناظم الاطباء ). بی مزه و بی اصل و بی ته. پژمرده. بی اعتنا. ناخوش. ( آنندراج ) :
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت بار گران.فرخی.گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خنده نابهنگام و سرد.اسدی.جفا و جور و حسد را بطبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد.ناصرخسرو.با نخوت پلنگی و از سگ گداتری
از سگ گران و سرد بود نخوت پلنگ.سوزنی.دریغدفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مردارم.سوزنی.به ترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر.سوزنی.مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنکه حفره بست آن مکری است سرد.مولوی.وعده را باید وفا کردن تمام
ور نخواهی کرد باشی سرد و خام.مولوی. || خوش. ( آنندراج ). || بیحس و سست :
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد.