سربلندی

معنی کلمه سربلندی در لغت نامه دهخدا

سربلندی. [ س َ ب ُ ل َ ] ( حامص مرکب ) سرفرازی. مقابل سرافکندگی. مفاخرت. مباهات :
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست.نظامی.گرچه بهرام سربلندی داشت
دانش و تیغ و زورمندی داشت.نظامی.فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را.نظامی.لیلی ز سریر سربلندی
افتاده به چاه دردمندی.نظامی.برآستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد.حافظ.در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی.حافظ.

معنی کلمه سربلندی در فرهنگ عمید

سرافرازی، افتخار.

معنی کلمه سربلندی در فرهنگ فارسی

سرافرازی افتخار .

جملاتی از کاربرد کلمه سربلندی

مست میگردم چو پستم میکنی سربلندیها ز پستی میکنم
شاه چون سر‌بلند عالم گشت سربلندیش از آسمان بگذشت
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
سربلندی شد نصیبم عاقبت از پای دار رایت منصورم و در عشق ممتازم هنوز
با نهال قامتت چون سایه ای سرو سهی سربلندی چون کند طوبی که پست افتاده است
خطبه را از وی مسلم، سربلندی در جهان سکه را بر خویش بالیدن ز نام او بجا
سربلندی هر کجا کمتر، سلامت بیشتر باد نتواند ستم بر سبزه نوخیز کرد
کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب سایهٔ ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم
ای گلبن باغ سربلندی وی نور چراغ ارجمندی
پیش قد بارهای سرو سهی شرمی بدار در چمن با پای چوبین سربلندی تا به کی