معنی کلمه سراپرده در لغت نامه دهخدا
سراپرده از دیبه رنگ رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ.فردوسی.به پیش سراپرده ٔشاه برد
بیفکند و ایرانیان را سپرد.فردوسی.خم آورد پشت و سنان ستیخ
سراپرده برکند و هفتاد میخ.فردوسی.گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه.منوچهری.ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده بصد میل زنند.منوچهری.چو بشنید کآمد یل سرفراز
برون زد سراپرده و خیمه باز.اسدی.پس روز دیگر سراپرده بصحرا بردند و لشکریان بیرون آمدند.( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ). چون از سراپرده خاقان فغان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 8 ).
سرد و گرم زمانه ناخورده
نرسی بر در سراپرده.سنائی.منصور چند مرد را در سراپرده پنهان کرده بود. ( مجمل التواریخ ).
طاق و رواق ساز بدروازه عدم
باج و دواج نه بسراپرده امان.خاقانی.و سراپرده خسرو سیارگان از ساحت چهار ارکان فروگشادند. ( سندبادنامه ص 219 ).
چون اشارت رسید پنهانی
از سراپرده سلیمانی.نظامی.وگر طارم موسی از طور بود
سراپرده احمد از نور بود.نظامی.گلخنی مفلس ناشسته روی
مرد سراپرده انوار نیست.عطار.خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود
آنکه ما در طلبش کون و مکان گردیدیم.سعدی.دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست.