معنی کلمه سرافکنده در لغت نامه دهخدا
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.کسایی.نشسته سرافکنده بی گفت وگوی
ز شرم آستین را گرفته بروی.فردوسی.باستاد در پیش او بنده فش
سرافکنده و دستها زیر کش.فردوسی.همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین.فرخی.بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل
چون گل که از سرش برباید عمامه باد.فرخی.تا دگر فسادی دردل دارند سرافکنده و خاموش ایستند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620 ). دمنه چون سرافکنده ، اندوهگین نزد شتربه رفت. ( کلیله و دمنه ). || سرنهاده. به خاک افتاده :
منم بنده اهل بیت نبی
سرافکنده بر خاک پای وصی.فردوسی.سرافکنده چون آب دریای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش.نظامی. || سرنهاده. تسلیم :
کشیدند سرها که تا زنده ایم
بدین عهد و پیمان سرافکنده ایم.نظامی.اگر بنده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم.نظامی. || سرازیر. افتاده. سرنگون :
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم.عنصری.پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست
هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار.مسعودسعد.بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده.سوزنی.تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.خاقانی.رخسار ترا که ماه و گل بنده اوست
لشکرگه آن زلف سرافکنده اوست.خاقانی.