معنی کلمه سر زدن در لغت نامه دهخدا
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی.فردوسی.وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.فردوسی.که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.مسعودسعد. || بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ) :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب.ناصرخسرو.جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.نظامی. || ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن :
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین.نظامی ( شرفنامه چ وحید ص 271 ). || طلوع کردن :
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.فردوسی.شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه.فردوسی.وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 44 ).آمد سحر به کلبه من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب.صائب. || ظهور کردن چیزی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). ظاهر شدن. ( غیاث ) :
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است.صائب. || سر برون آوردن و بلند کردن. || رُستن و روییدن چیزی. ( آنندراج ) :
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.سوزنی.- سر برزدن ؛ رُستن. روئیدن. سر برون آوردن :
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.ناصرخسرو.|| کنایه از سعی و تلاش کردن بزور،از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم. || حک کردن. ( آنندراج ).