معنی کلمه سداد در لغت نامه دهخدا
آن جوادی که جمادی را بداد
این هنرها وین امانت وین سداد.مولوی.وین عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بی اوستاد.مولوی.|| ( اِ ) نام کمانی است ، از آن جهت به این نام نامیده شده که تفأل به اصابت بدانچه تیر بدان افکنند، کنند. ( از منتهی الارب ). نام کمانی. ( آنندراج ).
سداد. [ س ُ ] ( ع اِ ) مرضی است که به آن منفذ بینی و سینه بسته شود. ( آنندراج ) ( غیاث ). گرفتگی بینی. ( مهذب الاسماء ). بیمارئی است که به بینی استوار شود و صاحب آن دم زدن نتواند. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
سداد. [ س ِ ] ( ع اِ ) سربند شیشه. ( منتهی الارب ). آنچه بدان چیزی استوار کنند. ( دهار ). آنچه سر شیشه بدان سخت کنند. ( مهذب الاسماء ).
- سداد الثغر ؛ بند کردن راه درآمد دشمن.( منتهی الارب ).
- سداد من عوز و سداد من عیش ؛ چیزی که بدان حاجت و فقر بند گردد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
|| شیر که در سوراخ پستان ناقه خشک شده باشد. ( منتهی الارب ).
سداد. [ س ِ] ( اِخ ) ابن رشید جعفری. محدث است. ( منتهی الارب ).
سداد. [ س َ] ( اِخ ) ابن سبیعی بن سعید. محدثست. ( منتهی الارب ).