معنی کلمه سخ در لغت نامه دهخدا
سخ. [ س َ ] ( اِ ) شوخ که چرک بدن و جامه باشد و بعربی وسخ گویند. ( برهان ). شوخ و چرک بود که بر جامه و تن نشیند. ( اوبهی ).
سخ. [ س ِ ] ( ص ) خوب و خوش. ( رشیدی ). خوش. ( شرفنامه ). خوب و نیک. ( برهان ) :
از جنید و ز شبلی و معروف
یادگاری است ذات فرخ او
سخ ایشان گر این چنین بودند
ور نبودند اینچنین سخ او.امیرخسرو ( از انجمن آرا ).|| ( اِ ) خوش و خوشی. ( برهان ).
سخ. [ س َخ خ ] ( ع مص ) رفتن آب. ( المصادر زوزنی ). سخ المطر؛ باریدن. ( دزی ج 1 ص 637 ). || دور رفتن در کندن. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || دور رفتن در سیر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دم بزمین فرو بردن ملخ تا بیضه نهد.
سخ. [ س ُخ خ ] ( معرب ، اِ ) بیست و چهار من. لغتی است اعجمی. ( منتهی الارب ). در حدود بیست و چهار رطل است و کلمه فارسی است. ( از اقرب الموارد ): غور؛ پیمانه ای است مقدار دوازده سخ مر اهل خوارزم را. ( منتهی الارب ).