سحار. [ س َح ْ حا ] ( ع ص ) ساحر. ( اقرب الموارد ). سحر کننده. ( آنندراج ). جادو. ج ، سحارون. ( مهذب الاسماء ). افسونگر. جادوگر. شعبده باز. ( ناظم الاطباء ) : یأتوک بکل سحار علیم. ( قرآن 37/26 ). بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی بسحر سرمه خوبی و نیکویی سحار.فرخی.چشم سعدی بخواب بیند خواب که ببیند بچشم سحارت.سعدی.|| مجازاً، شیوا. نغز. که خواننده و شنونده را شیفته سازد: کلک سحار؛ قلم سحار. بیان سحار؛ گفتار شگفت انگیز. سحار. [ س ِ ] ( ع اِ ) تره ای است که شتر را فربهی آرد. ( منتهی الارب ).تره ای است که مواشی را فربه کند. ( اقرب الموارد ).
معنی کلمه سحار در فرهنگ معین
(سَ حّ ) [ ع . ] (ص . ) افسونگر، جادوگر.
معنی کلمه سحار در فرهنگ عمید
۱. سحرکننده، جادوگر، افسونگر. ۲. [مجاز] دارای زیبایی شگفت انگیز.
معنی کلمه سحار در فرهنگ فارسی
سحرکننده، جادوگر، افسونگر ( صفت ) سحر کننده افسونگر جادو گر. تره ایست که شتر را فربهی آورد . تره ای است که مواشی را فربه کند .
معنی کلمه سحار در دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی سَحَّارٍ: بسیار سحر کننده - جادوگر زبردست ریشه کلمه: سحر (۶۳ بار)
معنی کلمه سحار در ویکی واژه
افسونگر، جادوگر.
جملاتی از کاربرد کلمه سحار
هم دشمن جادویی و هم آفت سحار
درین اشعار من ذکر تو کردم علم کردم برین اسحار گل را
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار
کلک سحار تو چون شعر نویسدگویی صورت روح کند بر پر جبریل نگار
کشم در رشتهٔ فکرت لالی ز آغاز لیالی تا به اسحار
نخرم سحر جادوی بابل در بر چشمکان سحارت
سحار ندیدیم زرهپوش و معربد عطار نخواندیم کمندافکن و خونخوار
• ابوذر، عبدالحمید جودةالسحار، علی شریعتی، چاپ تهم(۱۳۸۹)، انتشارات الهام، ۹–۱۳-۶۰۷۱–۹۶۴
«کسدگوار» از سید ظهور شاه هاشمی، «شَپْ سحار اندیم» و «روچگر» از عطا شاد، «زرنوشت» از مبارک قاضی و «مکرانی شَیْر» از مولانا عبدالله روانبد برخی از مشهورترین دفاتر شعر به چاپ رسیده شاعران بلوچ در دوره معاصر میباشند.
بر حیرت من بین و از آن روی نظر بند تا فتنهٔ آن جادوی سحار نگردی
بسوز و ساختن صابرین فی الآفات بآه و زاری مستغفرین بالاسحار
که از تبریز پیغامی فرستی که اینست لابه ما اندر اسحار