معنی کلمه سجاف در لغت نامه دهخدا
کی توان حق گفت جز زیرلحاف
با چو تو خشم آور آتش سجاف.مولوی.هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده درسجاف.مثنوی.رجوع به سجف شود.
سجاف. [ س ِ ] ( ع اِ ) آنچه بر اطراف جامه دوزند. ( آنندراج ) ( غیاث ). پروز. ( صحاح الفرس ). کرانه جامه. ( ناظم الاطباء ) :
جسم رخت است جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محیط است و سجاف است مدار.نظام قاری ( دیوان ص 12 ).سجاف دامنش چاک دل چاک
گریبانش شکاف کنج افلاک.حکیم زلالی ( از آنندراج ).