بداد از بیخودی جان بی ستوهی بیک جو زهر مردی همچو کوهی
گر ستوهی ز «قال حدثنا» سر به سر خدای دار فراز
وَ الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا و ایشان که گویند خداوند ما اصْرِفْ عَنَّا عَذابَ جَهَنَّمَ بگردان از ما عذاب دوزخ، إِنَّ عَذابَها کانَ غَراماً (۶۵) که عذاب آن کافر را ستوهی نمای است جاوید.
و زین کاهم نباشد جز ستوهی که این که در ره من هست کوهی
شکیب آوری رهبری تیزگام ستوهی کشی کم خور و پر خرام
اگر من شرح درد خویش گویم نباشد خلق را جای ستوهی
به فریاد آمده دل زیر هر بر ستوهی یافته هر مغز در سر
برین یک دست قصرم، هست کوهی که هست اندر دلم از آن ستوهی