معنی کلمه ستانه در لغت نامه دهخدا
گر ازسوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه.ناصرخسرو.مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه.ناصرخسرو.قبله ٔفاضلان ستانه اوست
سرمه عقل گرد خانه اوست.سنایی.از غایت آزادگی و فر و بزرگیت
گشتند غلامان ستانه درت احرار.سنایی.آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را
نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند.سوزنی.سرای خود را کردم ستانه زرین
بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم.سوزنی.شمس رخشان کشور آرایست
تا نبوسد ستانه درتو.سوزنی.افلاک را ز پایه اقبال تو ندیم
و اشراف را ستانه والای تو مآب.انوری.شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر.اثیر اخسیکتی.جانم ستانه تو رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت بنکبا برافکند.خاقانی.رجوع به آستان و آستانه شود.