معنی کلمه ستادن در لغت نامه دهخدا
بیامد بدرگاه مهران ستاد
برِ تخت او رفت و نامه بداد.فردوسی.فریبرز با رستم کینه خواه
ستادند بانیزه در قلبگاه.فردوسی.که ما بنده خاک پای توایم
ستاده بتدبیر و رای توایم.فردوسی.ستاده جوانی بکردار سام
بدیدش که میگشت گرد کنام.فردوسی.به قضا حاجت پیش تو ستادستم
وز حلیمی بتو اندر نفتادستم.منوچهری.چندان مردم به انتظار ستاده که آن را اندازه نبود. ( تاریخ بیهقی ).
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بر در به امّید بار.نظامی.بساط خسروی را بوسه دادند
کمر بستند و در خدمت ستادند.نظامی.ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج ازبساط پیشگه دور.نظامی.ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش.نظامی.دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.سعدی ( بوستان ).در چمن سرو ستاده ست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا بنمایی بچمند.سعدی ( بدایع ).|| بمعنی چیزی گرفتن که ستدن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ).