معنی کلمه سبو در لغت نامه دهخدا
دوصد منده سبوی آبکش بروز
شبانگاه لهو کن بمنده بر.بوشکور.دو خواهرْش رفتند از ایوان بکوی
غریوان و بر کتفها بر سبوی.فردوسی.زنی دید بر کتف او بر سبوی
ز بهرام خسرو بپوشید روی.فردوسی.چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو بروزی یک سبوی.طیان.گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.منوچهری.اینچنین اسبی بمن داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی.منوچهری.تا یکی خُم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک.عسجدی.هر روز دو قرص جو و یک کف نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340 ).
خردمندی که نعمت خورد شکر آنْش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.ناصرخسرو.از هرچه سبو پر کنی از سر وز پهلوش
زآن چیز برون آید و بیرون دهد آغار.ناصرخسرو ( دیوان چ تقی زاده - دهخدا ص 161 ).سقّای سرای امل خصم ترا دید
فریاد همی کرد که سنگی و سبویی.انوری ( دیوان چ سعید نفیسی ص 327 ).خری سبوی سری دوره گوش و خم پهلو
کمانه پشت و کدوگردن و تکاوگلو
چو آمد آید با وی سبو و دوره و خم
چوشد کمانه رود با وی و تگاو کدو.سوزنی.