سامانش
معنی کلمه سامانش در ویکی واژه
جملاتی از کاربرد کلمه سامانش
بگفتا گر سلامت خواهی از عشق ای پسر بگذر که هرکس روی او بیند نه سر بینی نه سامانش
مرا سریست و فدای تو کرده ام چه کنم که از بلای فراق تو نیست سامانش
چه جان باشد که جانانش نه پیداست چه سر باشد که سامانش نه پیداست
سری کاو از غم تو پر ز سوداست یقین دانی که سامانش نباشد
رهی پیش آمد که پایانش نیست فتادم به کاری که سامانش نیست
به سامانش بباید ساخت درمان مگر درمان پدید آید به سامان
صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان
بدان حالی که سامانش نباشد بدان دردی که درمانش نباشد
سر و سامان چه خواهی، ای نکو خواه، اندرین فتنه اسیری را که نی سرکار می آید نه سامانش
سری کاو از هوای عشق خالیست یقین دانم که سامانش نباشد