معنی کلمه سامان در لغت نامه دهخدا
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهادو سامان بود.کسائی ( از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ).ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. ( برهان ). آرایش. ( صحاح الفرس ). نظام. ( جهانگیری ) : گفت [ ابلیس نمرود را ] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ ابراهیم را ] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ص 35 ).
اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجوئید سامان جنگ.فردوسی.بگشتند گرد دژ اندر بسی
ندانست سامان جنگش کسی.فردوسی.من پار دلی داشتم به سامان
امسال دگرگون شد دگرسان.فرخی.گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد
تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود.عنصری.لشکر و آلت و عُدّة بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632 ).
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامه زربفت بدریدند خوبانش.ناصرخسرو.بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن
که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش.ناصرخسرو.خراسان زآل سامان چون تهی شد
همه دیگر شده ست احوال و سامان.ناصرخسرو.اراقیت سامان جنگ ایشان [ گوش فیلان ] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان.مسعودسعد.نه بگفتم بگو و معاذاﷲ
بل همه کار من بسامان است.مسعودسعد.هست آن را که هست نادانتر
کارها از همه بسامان تر.سنایی.قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر.انوری.گر خراسان پسرعالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.خاقانی.عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده.خاقانی.سامان و سری نداشت کارش