معنی کلمه ساق در لغت نامه دهخدا
پشت خوهل و سرتویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.غواص ( از فرهنگ اسدی ).بالا چون سرو نو رسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبرنماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسککک نزادت مادر.منجیک.کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی.عسجدی.ستیزه بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به دم .عسجدی [ در صفت اسب ].گوئی بطّ سفید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست.منوچهری.گوش و پهلوی و میان و کَتَف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.منوچهری.جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ دربپیچد ساق بر ساقش.منوچهری.تا بر نزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.ناصرخسرو.دختری با... دو ساق چون دو ستون عاج. ( سمک عیار ج 1 ص 14 ).
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.مسعودسعد.اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بررسد تا ساق.امیر معزی.بلند قدر تو گرصورتی شود بمثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.امیر معزی.هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم.سیف الدین اسفرنگ.مرا به شکّر و بسّد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده ز ساعد و ساق.ادیب صابر.تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه ای شد دندان ز فرق سر تا ساق.خاقانی.ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست.خاقانی.این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.