معنی کلمه سازگار در لغت نامه دهخدا
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.اسدی ( گرشاسبنامه ).زدستان زن هر که ناترسکار
روان با خرد نیستش سازگار.اسدی ( گرشاسبنامه ).چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود.مسعودسعد.تا سازگار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد.مسعودسعد.وگر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو بهم سازگارچون می و شیر.معزی.کس مرا باور ندارد کز نخست
کارساز و سازگاری داشتم.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 313 ).اقبال صفوةالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.خاقانی ( ص 153 ).به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه فردا چه داریم.نظامی ( خسرو و شیرین ).بچشم وفا سازگار آمدش.نظامی.در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار میکشم.ابوطالب کلیم ( از آنندراج ). || ملائم طبع. موافق طبع. ضدمضر : مهتران مکه را رسم چنان بود که فرزندان را به دایه دادندی و بیرون مکه او را پروردندی که هوای مکه با طفلان سازگار نبود. ( بلعمی ).
خرمای تو گرچه سازگار است
با هرکه بجز من است خار است.نظامی ( لیلی و مجنون ).منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چه کار است.نظامی ( خسرو وشیرین ).چه می خوردی که رویت چون بهار است
ازان می خور که آنت سازگار است.نظامی ( خسرو و شیرین ).آب ساری به تابستان مرا سازگار نیست. ( تاریخ طبرستان ). چه آب بلخ مرا سازگار نیست. ( تاریخ طبرستان ).
دماغ سیر پراکنده گلستان سوخت
هوای سایه گل نیست سازگار مرا.میرزا رضی دانش ( از آنندراج ). || گوارا. سایغ. زلال : نعم بیشمارش در حلق خلق و کام خاص و عام شیرین و خوشگوار و طیبات ارزاق بی پایانش در گلوی کلوا و اشربوا روان و سازگار. ( ترجمه محاسن اصفهان ). || لایق. ( شرفنامه منیری ). زیبنده. برازنده. سزاوار. درخور :