جملاتی از کاربرد کلمه ساده رخ
اهلی از ساده رخان رنجه بدشنام مشو دل بدشنام بنه وقت ثنا هم برسد
وگر گیرد ز بسیاری همه رخسار شاهد را میان ساده رخساران سیه رویی رسد زانش
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
در پرده حنا بسته همه ساده رخ او وز مُشک عَلَم ساخته بر پردهٔ دیبا
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
شعر من همچو عزایم شده افسون پری که پریوار کند ساده رخان را احضار
آن یکی گفت ازان رخ ساده رخ به خونم منقش افتاده
زاهد که کند منعم از رفتن میخانه با ساده رخی هر شب آنجا به نهان آید
نوجوانان ساده رخ کردند از غم عشق خویش پیر مرا
خطت دمیدو هنوزت سری ز ناز گرانست که بر رخ تو خط بندگی ساده رخانست